به مناسبت شبهایی که دخترم آنیسا بدون پدر سپری کرد.
بمناسبت شبهایی که دخترم آنیسا بدون پدر سپری کرد. ....نگاه کن این دور بودن را پدر بلد نبود دوست نداشت دوست داشت ثانیه به ثانیه بزرگ شدنت را در دل من لمس میکرد پدرت بلد بود چگونه من و تورا آرام نگاه دارد و نگذارد احساس غمگینی کنیم الان که نیست الان که مجبور بود بره تا برای همیشه آرامش داشته باشیم الان که بردنش باید صدایش را بشنوی صدایی که دلتنگه تو و من بود صدایی که به اجبار تبدیل به سکوت بود و ما چاره ای جز صبر نداشتیم آنیسا کوچولو بیا باهم یک قراری بگذاریم الان بخواب ,چشمهایت راببندو خوب بزرگ شو 40 روز دیگه پدرت کنارت هست باز چشمهایش پشت عینکش خسته است ولی کنارت هست می خندد می خنداند تنهایی مان را تمام خواه...
نویسنده :
nasim
0:17