به مناسبت شبهایی که دخترم آنیسا بدون پدر سپری کرد.
بمناسبت شبهایی که دخترم آنیسا بدون پدر سپری کرد.
....نگاه کن
این دور بودن را پدر بلد نبود
دوست نداشت
دوست داشت ثانیه به ثانیه بزرگ شدنت را در دل من لمس میکرد
پدرت بلد بود
چگونه من و تورا آرام نگاه دارد و نگذارد احساس غمگینی کنیم
الان که نیست
الان که مجبور بود بره تا برای همیشه آرامش داشته باشیم
الان که بردنش
باید صدایش را بشنوی
صدایی که دلتنگه تو و من بود
صدایی که به اجبار تبدیل به سکوت بود و ما چاره ای جز صبر نداشتیم
آنیسا کوچولو
بیا باهم یک قراری بگذاریم
الان بخواب ,چشمهایت راببندو خوب بزرگ شو
40 روز دیگه
پدرت کنارت هست
باز چشمهایش پشت عینکش خسته است
ولی کنارت هست
می خندد می خنداند تنهایی مان را تمام خواهد کرد
با تو بیشتر حرف خواهد زد
تلافی شبهایی را که بی صدای او به خواب رفتی را در خواهد آورد
تو به جای خالی او فکر نکن
فقط 40 روز دیگر صبور باش من هم صبوری میکنم
آن وقت خواهی دید حرف هایی را که درباره پدر با تو گفتم تنها تکه ای از مهربانی هایش بود
آنیسا کوچولو.
پازل زندگیمون که با هم این چند ماه جای خالی خانه هایش را پر کردیم
داره تکمیل میشه چون
پدرت اون "تکه"را که ما گمش کرده بودیم همراهشه.