آنیساآنیسا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

شکوفه زندگی ما

فرزندم بابا یعنی....

به مناسبت روز پدر تقدیم به همسرم:از طرف خودم و دخترم. دخترم : بابا یعنی یه حس گرم و صمیمیانه باباکه خونه نیست خونه خیلی سوت و کوره . خــــوش بختــــی یعنــــی قلــــب پــــدرت بتپــــد........... بابا یعنی قشنگترین کلمه دنیا که هیچ مترادفی نمیتونی براش پیدا کنی ! برایت بزرگانه بگویم : بابای تو منتهی علیه یک عشق ، بابای تو سرآغاز زندگی ورگ حیات بخش وجودی من ، بابای تو روح زندگی" بابای تو سرچشمه زلال مهربانی" بابای تو بخشنده بی منت" بابای تو پیر روزهای جوانی وکار "بابای تو مرد خستگی ناپذیرسختی ها" بابای تو شاه کلید طلایی قفل های سخت روزهای گذشته وسالهای پیش رو" بابای تو آهنگ لالایی روز های کودکی &...
23 ارديبهشت 1393

وبلاگ شکوفه زندگیمون آنیسا

من وبلاگم را دوست دارم ....زیــرا...   اینجــا می نویسم برای دخترکم...   برای احساس ناب دوست داشتنم...   و : وابستگی هایم به او را می نویسم....   ب : باورهایم را ثبت میکنم که فراموش نکنم روزی آنچه را که باور داشته ام..   ل : لمس میکنم با تمام وجودم دوست داشتن او را....و ثبت میکنم آن را....   ا : از احساسات مادرانه ام می نویسم آنچه در من رشد میکند و هر روز زیباتر میشود..   گ : گاه و بیگاه می نویسم برای خودم و دخترکم از اعماق افکارم و خیالاتم.....   م : شکوفه زندگی ما نام وبلاگ من است و قهرمان آن دخترکم است...
21 ارديبهشت 1393

مادرانگی

درست زمانی که بین همه ی اگرها و بایدها و چون و چراها مصمم میشی بشینی سر سجاده مهرش و از خدا نام مادر رو التماس کنی ، اون وقته که خدا نعمتش رو ... منتش رو بر سرت تموم میکنه و نام زیبای مادر رو برازنده باقی اسمت می کنه... قصه تنهایی روزهای زندگیت تموم میشه. .. یکی میاد که تو به لطفِ بودنش بهترین حس ها رو تجربه می کنی و به ضمانتش وام مادرانه میگیری...  خودت به میل خودت ، خودتو از دفتر الویت ها داوطلبانه خط میزنی و یه نفر رو  مادرانگی میکنی تا انتهای زندگی ... درست مثل مادرت یادم بمونه که ؛ همه ی اینا خستگی داره... نگرانی داره ... از خود گذشتگی داره ... ...
18 ارديبهشت 1393

سو سوی ستارگان آسمان در التهاب آمدن توست

پلک جهان می تپید دلش گواهی میداد  اتفاقی می افتد اتفاقی می افتد و  فرشته ای از آسمان فرود خواهد آمد دخترکم بهار زندگی من دیروز روز تولدم بود و بهترین هدیه خدا تو وجودم بود امسال اولین سالی بود که روز تولدم رو با شکوفه عشقمون جشن میگرفتیم.   گل یکدونه گلدون بهار زندگیم دیگه کمتر از ٤ هفته تا اومدنت و در آغوش کشیدنت باقی موند.یکشنبه٢/٢/٩٣ سرویس تخت و کمدت رو میارن و قراره همه وسایلایی که مامانی بابایی برات خریدن رو ببریم و تو کمدت بچینیم و دیگه اتاق قشنگت رو واسه اومدنت آماده کنیم.بهار زندگیمون من و بابایی دیگه بی تاب بغل کردنت هستیم. ...
29 فروردين 1393

ممنونم!

روی سخنم با شماست همه شما هایی که تو سخت ترین لحظه های زندگیم تنهامون نذاشتید و سعی کردید تو محدود ترین زمانها که همسرم میومد لحظه های شادی رو براش رقم بزنیدو به خاطر ما بی خواب موندید از برنامه هاتون زدید تا اون معدود لحظه ها رو با ما باشید.هر کاری که از دستتان بر می امد انجام دادید تا مبادا این لحظه های تلخ وجودمان را بشکنه و باور کنیم که تنهاییم.شماها ماندید و صادقانه دین خودتون رو به نون و نمکی که با هم داشتیم ادا کردید.ممنونم به خاطر وجودتون به خاطر حظورتون و به خاطر وافاداریتون هرگز مهربانی هایتان را فراموش نخواهم کرد و تا عمر دارم صادقانه وفاداری تان را به زبان خواهم اورد.از خدا می خواهم به من قدرتی بده که برای تک تک شماها این کار ه...
12 فروردين 1393

تولد بابایی

زمین اون گل رو به دست سرنوشت داد و سر نوشت اون گل رو تو قلب من کاشت  تا باغچه خالی قلبم جایگاه یک گل باشد گل یاسمنم تولدت مبارک. و اما این هم یکی دیگه از اولینهای آنیسا خانم.  اخه 5فروردین تولد بابایی هستش و امسال اولین سالی هست که آنیساکوچولودر تولد 27سالگی بابایی حضور داره و همه ما از این بابت خوشحالیم همسر عزیزم و بابایی مهربون تولدت مبارک از طرف آنیسا یه خبر مهم امروز تولد بابائیمه تولد تولد تولدت مبارك باباجون تولدت مبارك امروز روز تولد توست ومن چيزي جز گرماي دستان مهربانت نميخوام واينكه هرروز وهرساعت بوسه بردستانت زنم دوست دارم بابايي     ...
6 فروردين 1393

عیدت مبارک دخترم

عیدت مبارک کودک من، بهارمن مایه ی افتخار من، عیدت مبارک کودک مهربان من، بلبل خوشزبان من، عیدت مبارک ای گل خوبروی من، طوطی قصه گوی من، عیدت مبارک کودک من ، امید من ، بخت خوش سفید من، عیدت مبارک ...
2 فروردين 1393

خدایا ممنونیم

دخترکم دلم نمی خواست این مطلب رو بنویسم اما چون مثل همیشه دست خدا محافظمون بود دلم نیومد ثبت نکنم تو خاطراتمون.آخرین سه شنبه سال 92 یعنی 92/12/27درست همزمان با روزهای خوشحالیمون از اینکه بابایی داشت خدمت سربازی اش رو تموم میکرد بنابر اینکه آماده باش نیروی انتظامی بود بابات رو کشوندن پاسگاه نیروی انتظامی و شب آخر وقت که دیگه نگران بابات شدم و زنگ زدم که کی میاد یهو بابا گفت نگران نباشی اما یه کوچولو تصادف کردم دلم لرزید و همون جا پشت گوشی خشکم زد صداش رو شنیدم اما باورم نشد سالمه تا اینکه ساعت 2 بود رسید خونه تا در رو باز کنم مردم و زنده شدم تو هم خیلی بی تاب بودی.بابایی سالم برگشته بود خدا رو شکر هیچ چیزش نبود.وقتی داستان رو تعریف کرد قلب...
1 فروردين 1393

چشماتو وا کن و ببین که بابا اومده

همیشه یادت میکنم از پس این دنیای مبهم گاهی به اندازه تمام نداشته هایم برایت سخت میگویم  میدانم صدایم را خوب میشنوی میدانم مرا احساس میکنی میدانم نگاهم را میشناسی و میدانم هر آنچه که دیگران از درک آن عاجزندتودرک میکنی این حس مادرانه است فرزندم هر چند هنوز در برم نیستی اما 8 ماه همراه من چشم اانتظار پدر بودی.دخترک بهاری من 25 اسفند برای هر سه ما روز به یاد ماندنی بود و بعد 21 ماه سختی و دوری بالاخره بابایی خدمت سربازی اش رو تموم کرد و برای همیشه برگشت کنارمون.برایت چه بنویسم از کدام سختی ها حرف بزنم از کدام تنهایی ها بگویم که شاید بتوانی ان روزهای مرا حس کنی؟سالها هم اگر بگذره این روزها ...
26 اسفند 1392