چشماتو وا کن و ببین که بابا اومده
همیشه یادت میکنم از پس این دنیای مبهم
گاهی به اندازه تمام نداشته هایم برایت سخت میگویم میدانم صدایم را خوب میشنوی
میدانم مرا احساس میکنی
میدانم نگاهم را میشناسی
و میدانم هر آنچه که دیگران از درک آن عاجزندتودرک میکنی
این حس مادرانه است فرزندم
هر چند هنوز در برم نیستی اما 8 ماه همراه من چشم اانتظار پدر بودی.دخترک بهاری من 25 اسفند برای هر سه ما روز به یاد ماندنی بود و بعد 21 ماه سختی و دوری بالاخره بابایی خدمت سربازی اش رو تموم کرد و برای همیشه برگشت کنارمون.برایت چه بنویسم از کدام سختی ها حرف بزنم از کدام تنهایی ها بگویم که شاید بتوانی ان روزهای مرا حس کنی؟سالها هم اگر بگذره این روزها هرگز فراموشم نخواهد شد.عزیز دل مادر تو این سختی ها خیلی کم بودن افرادی که کنار ما موندن و زیاد بودن که اونایی که با رفتن بابایی حتی سراغی از من نگرفتن.خیلی ها حتی نزدیکترین افرادی که شاید هرگز باور نکنی اما تنهام گذاشتن انگار با دور شدن بابا منم محو شدم منم دیده نمیشدم تنها شدم عزیزکم تنهای تنها.اما 21 ماه جنگیدم برای عشقم برای زندگیمون برای اینکه بتونم پایه های زندگیمون رو رو دوشم نگه دارم.امیدوارم بابا هم این روزا رو هرگز یادش نره و فراموش نکن تو سخت ترین لحظات زندگیمون فقط من و اون بودیم و عشقمون .و تو این دنیا غیر از همدیگه و تو کسی رو نداریم.حرفی دارم با تو عزیز دل مادر عشق ها فقط تو قصه ها نیستن برایت هرگز قصه عشق هیچ کس جز خودمون رو نخواهم گفت چون لحظه به لحظه اش رو من و بابایی خلق کردیم.امیدوارم توام که حاصل این عشقی همیشه درسهایی از زندگیمون برای خلق قصه عشقت بتونی پیدا کنی و توام خالق قصه عشقی جاودانه شوی.فدای وجودت نفسم روزهای سخت انگار تموم شد و بهار زندگیم با اومدن این بهار شکوفه بارون میخواد بشه.سال جدید پر از شادی های جور وا جور هستش برام اول پایان سربازی بابا.خونه جدید.ونهایت همه اینها بغل گرفتن تو!خدایا ممنونم از تو هزاران بار شکر!