خدایا ممنونیم
دخترکم دلم نمی خواست این مطلب رو بنویسم اما چون مثل همیشه دست خدا محافظمون بود دلم نیومد ثبت نکنم تو خاطراتمون.آخرین سه شنبه سال 92 یعنی 92/12/27درست همزمان با روزهای خوشحالیمون از اینکه بابایی داشت خدمت سربازی اش رو تموم میکرد بنابر اینکه آماده باش نیروی انتظامی بود بابات رو کشوندن پاسگاه نیروی انتظامی و شب آخر وقت که دیگه نگران بابات شدم و زنگ زدم که کی میاد یهو بابا گفت نگران نباشی اما یه کوچولو تصادف کردم دلم لرزید و همون جا پشت گوشی خشکم زد صداش رو شنیدم اما باورم نشد سالمه تا اینکه ساعت 2 بود رسید خونه تا در رو باز کنم مردم و زنده شدم تو هم خیلی بی تاب بودی.بابایی سالم برگشته بود خدا رو شکر هیچ چیزش نبود.وقتی داستان رو تعریف کرد قلبم از جاش داشت کنده میشد همون موقع که بابایی میخواست بیاد یه تریلی دچار یه حادثه میشه و سرش از تنه جدا میشه و قسمت بار تریلی میاد رو ماشین بابااما معجزه خدای من و تو این بود که بابایی رو واسمون نگه داره و بزرگترین عیدی امسال رو از طرف خدامون داشته باشیم.ماشینمون داغون شده اما بابایی ات سالمه سالمه تا تو بیایی ماشینمونم اماده است اما عزیزکم من که هرگز یادم نمیره برای تو هم نوشتم هرگز فراموش نکنیم خدا بابا رو دوباره به من و تو بخشید و سالم اومد پیشمون برای همیشه.خدایا ممنونم یعنی در واقع ممنونیییییییییییم برای همه چیز.ازت میخواییم برای همیشه ما سه تا رو کنار هم و در خوشبختی کامل برای هم نگه د ار و هرگز ما رو از هم چدا نکن.آمییین